از مهمان یا بهتر است بگویم از تمام انسان ها متنفر است. شاید هم می ترسد! اگر نوازش ها و لبخند هایش نبود، مطمئن می شدم که از من هم متنفر است، ولی...
خانه ما فقط هر سال عید مهمان می آید که سال به سال تعدادشان کمتر می شود. او تا صدای زنگ در را می شنود، به گوشه ای از اتاقش پناه می برد تا من، در اتاقش را باز کنم و مژده بدهم که مهمان ها رفتند.
چقدر دلم می خواهد می توانستم روی قلب مهربان و تنهایش که پر از گرد و غبار شده بنویسم: لطفاً من را بشویید!
حق داشته...
حالا اون کی هست؟!
مثل اینکه تو هم باید قلبت رو بشوریا!! اون احتمالاْ یه شخصیت داستانیه
سلام عزیز .... سال نو مبارک باشه .... امیدوارم سالی داشته باشید سرشار از موفقیت ....
سلام.عیدتونم مبارک.ازاینکه دارم آروم آروم باصفحه ی شماآشنامیشم یکجورایی خوشحالم.می دونید لااقلش اینه که شمابا رسم ورسوم نوشتن آشنایید.بی غلط ودست انئاز می نویسید وتاحدی نرم.همه ی ایناکافی هستن تاازسرزدن به شماپشیمون نشم.من اهل تعارف تیکه پاره کردن نیستم.اینو باقی بچه هامیدونن.درکل ازشمابه خاطرنوشته هاتون(اونایی که شامل بخش بالامیشن)سپاس گزارم.منم بایه شعرکوچولو ویه کاریکاتورگنده!به روزم.شمام پشیمون نمی شین.
مرسی که سرمیزنین به وبلاگم. خوشحال می شم راجع به داستان ها اگر ایرادی هست بهم بگید تا بر طرفشون کنم.
اه چه جالب شما منو از کجا می شناختید!
باید موقعی که مهمان میآید بزور بیاریش بیرون. اینجوری که عادت نمیکنه که از مهمان فراری نباشه. تازه بهش بگو که هر وقت که از این خونه رفتی بیرون در خانه را بروی کسانی که دوست داری باز کن.
عیدت مبارک
اون هم واسه خودش دلیل داره حتما
آخه چرا؟
شوق زیستن همچون بوی بهار گوارای وجود.
عیدت مبارک دوست عزیزم.
به روزم.
سبز باشی.[گل]
سلام
خوبین
راستش من فقط همین پستتون و خوندم
یکم گیج شدم .... در مورد کی حرف زدین ( البته اگه دوست دارین بگین )
موفق باشین
راستش من خودمم با این شخصیت از وقتی آشنا شدم که داستان رو نوشتم. قبلاْ نمی شناختمش!
(این داستان گله خیلی از آدماست از اطرافیان منزویشون)
سلام.ازاین که سرزدیدوسرتون هم البته نشکست!ممنونم.بازم بایه طنزکوچولوبه روزم.حالاتومودنظرنوشتن نیستم.شماکه بهترمی دونیدنوشتن یه حس وحالی می خوادکه شرایطش بایدفراهم بشه وحالاکه دارم می نویسم اصلاچنین شرایطی فراهم نیست:توی کافی نت باسروصدای موزیک چرت!شمامی تونیدبنویسید؟فقط می تونم به صاب کافه -بااجازه شما- فحش بدم!!
به هر حال باید پولی که به صاحب کافه میدیم رو یک جوری جبران کنیم دیگه!!!!!
سلام
همیشه بهاری باشی.داستانات جهت گیری خوبی دارند.
ما هم یک وبلاگ داستان نویسی داریم خواستی سر بزن:
http://roozmaregyi.blogfa.com
سلام دوست خوبم.
عکسهای سفرم را گذاشتم اگر دوست داشتی بیا ببین.
سیزده بدر خوش بگذره.
آبی باشی مثل آسمون.
سلام.ازکامنت تحلیل گرانه تون ممنون.خب اینا یه جورایی پهلوبه طنزمی زنن وباواقعیات یه فاصله هایی دارن.قبول که دارین بادوم خانوم؟همین که تونسته باشم برالحظه ای کسی راشادکرده باشم برام کافیه.وزندگی همین لحظه هان.حالاحساب کنیرمن چقدرزندگی کردم اونم ازنوع شادش!انگارازخودمتشکرشدم نه؟ولی این تبادل نظرهابرام جالبه ومجدداازحضورت تشکرمی کنم.
خیلی دلم گرفت...
او از هیچکس متنفر نیست . باور کنید کمک میخواهد...
دلتان برایش نسوزد فقط کمکش کنید. او حتما کمک میخواهد...