بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

تولدی دیگر

عمو سرما دیگر پیر شده بود ولی نمی خواست در برابر بهار جوان و تازه کار کم بیاورد. تا آخرین توان، نفس های سردش را به سمت طبیعت فرستاد ولی دیگر نفس هایش تنی را نمی لرزاند. بالاخره پذیرفت پیر شده است. عصا، عصا زنان رفت تا استراحت کند.

با رفتن عمو سرما، بهار،  ابر های تیره روی آسمان را پاک کرد. به خورشید گفت تا با توان بیشتری بتابد. درختان را یکی یکی از خواب زمستانی بیدار کرد و لباس سبز بر آنها پوشاند. به بوته های گل گفت تا غنچه دهند.  با پرندگان نغمه های بهاری را تمرین کرد و حسابی خانه طبیعت را تکاند!

حالا، بهار خسته، کنار پنجره ای نشسته است و به درون آن نگاه می کند. خانواده ای دور سفره نشسته اند، دست هایشان به سمت آسمان است و پدر خانواده بلند تر از بقیه می خواند:

یا مُقَلِبَ القُلوُبِ وَ الاَبْصار

یا مُدَبِّرَ اللَیلِ وَ النَّهار

یا مُحَوِّلَ الحَولِ وَ الاَحْوال

حَوِّل حَالَنا اِلی اَحْسَنِ الحال

 

پ.ن: سال نو مبارک.