بعد از فوت مادرم، پدرم هر سال ماه رمضان دست به دامن من می شود تا فامیل ها را دعوت و مهمانی ای در خانه اش ترتیب دهم. تا پارسال زیر بار درخواستش نمی رفتم ولی امسال دیگر دلم نیامد. مهمانی آبرومندی برگزار کردم فقط به خاطر اینکه شادی را در چشمان پدرم ببینم. فردای مهمانی پدر به من تلفن زد. پیش خودم گفتم الان کلی خوشحال است و می خواهد از من تشکر کند ولی خیلی عصبانی شروع کرد به دعوا کردنم. از اینکه عمو و خانواده اش را دعوت نکرده بودم عصبانی شده بود. می گفت پیش مهمان ها خیلی خجالت کشیده است. ساکت، فقط به صحبت های پدرم گوش دادم، آخر نمی شد به او بگویم که اصلاً تحمل نگاه های معنادار شوهرم به دخترِ عمو را نداشتم.
پ.ن: خیلی وقت بود داستان به زبان اول شخص ننوشته بودم ها
دست هایم را برایت قلاب کردم
بالا بیا
ماهی کوچولو!
منتظر شما....
عجب .. چه سکوتی...درد داره نه؟
حتماْ
اصلا اکثرا این دختر عموها دردسر سازند!
در ضمن به نظر من دختر قصه شما یه ذره بگی نگی حسودیش میشه به دختر عموش! وگرنه هر جوری هم بود باباش رو به همه چیز ترجیح میداد.
حسودی نیست به نظر من
ترک می کنم، آنانی را که مرا دارند و به دیگران نگاه می کنند، معنا دار.
تو نیز ترک کن. کسی را که تو برایش منحصر به فرد نیستی.
توصیه می کنم اگه فیلم زیبای آمریکایی رو ندیدی ببین، تو این فیلم نشون می ده که برخی از آدمها سلیقه جمعی رو تایید نمی کنن و همیشه بعضی آدم ها برای همدیگه متفاوت، منحصر به فرد و دوستداشتنین.
ببینم ملیحه منظورت از ترک می کنم همون خفه اش می کنم خودمون بود دیگه. هان؟ :دی (فکر کنم فیلم رو دیدم)
من سعی کردم خوشبین باشم و یه دلیل دیگه برای ناراحتی دختر قصه پیدا کنم.خب من که شوهره رو نمیشناختم. اگه شما میگین حسودی نیست و اون نگاهها واقعیت داره اسمش فقط خیانته! حتی با نگاه!
اینجوری بهتره!
این هم یه جورش بود!
تا حالا شده وبلاگ بخونی هنگ کنی
اگر پا نوشت آخر رو نخونده بودم در هنگی مانده بودم.
اما جالب بود
اصلا برای همین اون پ.ن رو نوشتم. چون تا الان هر داستانی به زبان اول شخص نوشتم همه جدیش گرفتن. :)
ضربوشتم یکی از فعالان دانشجویی دانشکده خبر /برادر دو شهید به کمیته انظباطی احضار شد /انتقام غیر اخلاقی از دانشجویان معترض در دانشکده خبر / ورود بدهکاران به دانشکده خبر ممنوع!
سلام دوست خوبم//////////////به وبلاگم دعوتت می کنم/////////////[گل]
راستی: امان از دست این خانمها!!
یکی از بهترین کتاب ها یی که تاابحال خوندم و فیلمش رو هم بعدا دیدم عصر معصومیت ساخته مارتین اسکورسیزی هست که دقیقا یه همچین فضایی رو به تصویر می کشه: دختری که با مرد ثروتمندی ازدواج کرده ولی چشم شوهره مدام دنبال دخترعموشه... فیلم خیلی خوبیه که اگه ندیدی پیشنهاد می کنم ببین.
حتما می بینمش
سلام
ما که از رو نمیریم! هر روز به بادوم جون سر میزنیم! اما نیستین که!
همش عکسه این نی نی کوچولو پایینی رو میبینیم . همینجوری وایساده داره نگاه میکنه.)
کجایییییییییییییییییییییییییییین ! نکنه دوباره رفتین چین!-)
من حسابی شرمنده ام. زود زود اینجا آپ می شه. قول!
هی خوندم و گفتم اخه ی
هی خوندم و گفتم اخه ی
از بس اخه ی اخه ی گفتم سقف دهانم درد گرفت ....
وای کی این سکوت های بی پایان فریاد می شه ....
راستی من بی اجازه لینکت کردم ......
وبلاگت رو منم لینک کردم :)
حال رو روز من این روزها! البته بدون اون چند تا خط اخری و نگاههای معنادار .....
اوه اوه منظورت مهمونی دادن و ایناست
از اینکه بابات رو خوشحال کردی و مهمونی گرفتی خوشحالم!
اما امان از دست شما زن ها که با این رفتارتون آدم رو جز میدین!!
آخه من چجوری بگم. اینی که خوندی فقط یه داستان بود
بعدشم ما زن ها خیلی هم خوبیم :)