بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

انتظار

به دعوت دوست عزیزم بیژن و برای دانشجویان دربند:

 

بعد از ظهرهای تابستان در بالکن خانه ام می نشینم و از آنجا رفت و آمد همسایه ها را تماشا می کنم. مرد جوان قدبلند، با موهای کم پشت و عینکی، که ساکن آپارتمانی در کوچه است توجهم را بیشتر از بقیه جلب می کند. او همیشه در دست راستش کیفی قهوه ای و در دست دیگرش کیسه ای پر از خوراکی دارد. روزنامه ای را هم زیر بغل چپ خود می گذارد. او را با چشم هایم تا دم در خانه اش تعقیب می کنم. جوان با دستی که کیفش را با آن گرفته زنگ خانه اش را فشار می دهد و همیشه در جواب صدای دخترانه ای می گوید:" منم، منم، بزک زنگوله پا!"

در خانه اش را که می بندد خودم را با بازی بچه های کوچه سرگرم می کنم تا این که در خانه ی جوان باز می شود و دختری می پرد وسط کوچه. دیگر می دانم که الان وقت این است که جوان بگوید:" باز هم که حرف بابا رو گوش ندادی و پریدی وسط کوچه." و بعد ادایی برای دخترش درآورد و دختر در حالی که به خاطر ادای پدرش از خنده روده بر شده، دستش را در دست پدر جای دهد و با هم بروند.

هوا که تاریک می شود می روم تا شامم را بخورم. درست وقتی درحال چیدن میز شامم هستم صدای پدر و دختر را می شنوم که در جواب صدای زنی می گویند:" ماییم، ماییم، بزکای زنگوله پا" شاید یاد دوران کودکی خودم می افتم که داستان تکراری این پدر و دختر اینقدر برایم لذت بخش است.

چند هفته ای می شود که اوضاع تغییر کرده و دیگر جوان به خانه نمی آید. هر روز دقیقاً زمانی که جوان باید زنگ خانه اش را می زد، دخترک پشت پنجره می آید و با نگاه معصومانه اش انتظار پدر را می کشد. از صحبت های خانم های همسایه که بعد از ظهر ها در کوچه دور هم جمع می شوند شنیده ام که جوان را به جرم سیاسی در زندان انداخته اند.

حال شب ها که آماده ی خوابیدن می شوم از صدای گریه دخترک می فهمم امشب هم دختر بدون نوازش های پدرش باید بخوابد.

 

پ.ن: این بازی احتیاج به دعوتنامه ندارد.از تمام دوستان وبلاگ نویسی که امید آزادی دانشجویان در بند را دارند می خواهم که در بازی شرکت کنند.

 

همبستگی بزرگ وبلاگ نویسان با دانشجویان در بند