" آقا من کیف پولمو خونه جا گذاشتم و توان اینکه دوباره برگردم خونه رو هم ندارم، می شه من رو برسونی بیمارستان ایران مهر؟"
پیرزنی حدود 75-80 ساله، با صورت و دست های پر چین و چروک، عصا به دست با سر و وضعی خوب این ها را به راننده ی تاکسی ای که من سوارش بودم گفت. راننده بعد از یک مقدار مکث رضایت داد تا پیرزن سوار شود. پیرزن با خوشحالی شروع کرد به تشکر و دعا کردن او. می گفت سه تا تاکسی که شنیدند پول ندارد سوارش نکردند. می خواسته برود و انگشترش را گرو مغازه دار بگذارد و از او پول بگیرد که این راننده تاکسی سوارش کرد، بعد هم دیگر ساکت شد و زل زد به خیابان.
بعد از او مردی سوار تاکسی شد. از همین هایی که همیشه خدا دارند با موبایلشان معامله می کنند. 5 دقیقه ای با موبایلش حرف زد و بعد شروع کرد به نالیدن از ترافیک و شلوغی. از همین حرف های همیشگی که هر روز هزاران ماشین تولید و تا چند وقت دیگر تهران به پارکینگ ماشین ها تبدیل می شود و راننده هم با او هم صحبت شده بود. تا اینکه مرد گفت:
" ای کاش تهران هنوزم مثل 30 سال پیش بود. شهر کوچیک، ماشین کم، آلودگی بی آلودگی، آدم کم"
پیرزن سکوت را شکست، سرش را سمت مرد برگرداند و گفت:
" هنوز هم آدم کمه آقا. کمتر از 30 سال پیش"
مرد که در جریان ماجرای پیرزن نبود بی توجه به حرف او به نالیدنش ادامه داد. ولی راننده تاکسی دیگر همراهیش نمی کرد. به فکر فرو رفته بود. من هم که داشتم مجله می خواندم، مجله را بستم و از پنجره تاکسی زل زدم به خیابان های شهرم که هنوزهم در آن آدم کم است. خیلی کم.
همیشه هم نا امیدانه انتظار داریم زیاد شن
همیشه.
تموم شد...نیست دیگه
چی؟!
khodetam ke adam naboodi.
مفید بود و مختصر...... اما دلگیر
انتخاب قشنگی بود...... راستی که این روز ها مرد خیلی کم داریم..... مردان مان را به سوی دغل کاری و پنهانکاری کشاندند و اخلاق ایرانی را آلوده کردند....
آدم دیگه....تموم شد...نیست
آهان! نه بابا اینقدر هم دیگه بدبین نباش :)
وای که حالم از اون حرفای تکراری که بعضیها مثل ضبط صوت در مورد ترافیک و تهران میگن به هم میخوره ! مثل اون مرده تو تاکسی.
به نظر من هنوز آدم خوب تو دنیا خیلی زیاده! خیلی ! اونقدر که من خیلیهاشون رو اصلا نمیشناسم! )
این خیلی هاشون رو اصلا نمی شناسم خیلی جالب بود!!!! :))
دیر اومدی آبجی! دیگه نداریم.
اگه بتونی یکیشو برای خودت پیدا کنی شانس آوردی! :-)
خوب گفتی ;)
داستان قشنگ بود
دل نشین هم بود
به قول فرهاد قدیمها غم بود اما کم بود.
ماجراهایی که تو تاکسی اتفاق می افته و من اینجا می نویسم واقعیه داستان نیست
مادربزرگم همیشه از دوران قددیم برام تعریف میکرد
از اینکه با پدربزرگم تو لاله زار قدم میزدن
(آخه اولش با هم دوست شده بودن) خیلی چیزا تعریف میکرد
همیشه وقتی به قدیما فکر میکنم کلی به اون دوران حسودی میکنم
پسرای الان رو با قدیم مقایسه میکنم حسرت میخورم
عکساشونو دیدی؟ همه کت شلوارهای شیک با کراوات
الان یکی یه اورکت شیری رنگ میپوشن تا کارشون راحت تر جلو بره
اون پیره زن حتما راست میگفته.
این لاله زار رو منم باهاش مشکل دارم. بابای من باهاش حسابی به من پز می ده. یکی از چیزهایی که تعریف می کنه و من هم حسودی می کنم اینه که می گه تمام جوون ها باید تو طول هفته کار می کردند اونم اکثراْ کارهای سخت نه دفتری و پشت میزی ولی فقط دلشون به این خوش بود که پنج شنبه شب ها لاله زاری هست که برن و خوش بگذرونن و خستگیشون در بیاد. بعدش می رسه به پز دادن که ولی الان چی...
می گم راستی لاله زار الان تهران کجاست؟ بلدی؟
لاله زا
وسط کلی سیم برق و لامپ مهتابی خوابیده.
از این سر تا اون سر همه کاسبهای حرفه ای. با ترافیک باورنکردندی
فقط کافی با مترو ایستگاه امام خمینی پیاد شی
یا سعدی.
ببینی که چقدرسریع هویت محله ها تغییر می کنه
حرف من اینه الان هم همچین خیابونی واسه جوونا هست که بتونن برن اونجا و تا صبح بگن بخندن شاد باشن تفریح کنن قدم بزن و ...
من اگر لازم باشد که سوار وسیله نقلیه همگانی بشم ترجیح میدم اتوبوس سوار شم. توی اتوبوس هم کلی کتاب درپیتی هست که تا آخر سفر تموم میشه گاهی از بیسچاراسفند که سوار میشم تا نزدیکیای میدون کلانتری که باید پیاده بشم دو تاشونو میخونم. دیدی این کتابارو؟ باید ببینی.
من اصلا با اتوبوس میونه خوبی ندارم. چون معمولا انقدر همیشه دیرم شده که وقت اتوبوس سوار شدن ندارم. ولی وقتایی هم که وقت باشه فقط سوار اتوبوس هایی می شم که اول خط باشه و یه صندلی خالی منتظرم اونم حتماْ کنار پنجره! البته یه شب هم انقدر دیر شده بود که من جرئت نکردم سوار هیچ تاکسی بشم و سوار اتوبوسی شدم که پر پر بود!
کتابای اتوبوس چندان جذبم نکرده. اکثرا همش مذهبیه. یه بار زندگینامه جلال آل احمد و خوندم و یه بار دیگه هم پروین اعتصامی. یکی هم راجع به مدیریت زمان بود!!!
میدون کلانتری کجا می شه؟
میدون کلانتری میدونیه توی خیابان یوسف آباد قدیم و سیدجمال الدین اسدابادی فعلی
اون کتابا اتفاقن خوندن دارن. چون هیچ جای دیگه ای نمیخونیشون. سعادت اجباریه!
wow
عجب جایی اومدم!
سلام. من اون یکی مهدیه ام که وبلاگ لیلا رو می خونه! به دعوت شخص شخیص ایشون به اینجا اومدم. یه کمیشو خوندم. ولی پربار تر از این حرفاس انگار. می رم سر فرصت می یام که پستهاتو دقیق بخونم حالشو ببرم.
فعلا!
خوشبختم خانوم هم نام! تو لطف داری :)
چفدر بد ، اما هنوز هم پیدا میشن
اوهوم... وقتی بعضیا رو می بینم می فهمم هنوزم آدم خوب هست...