بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

مادرانه

وقتی فهمید برنده بزرگترین جایزه بانک شده به خانه ای مستقل فکر کرد که هم خود راحتتر باقی عمرش را آنجا بگذراند و نه دیگر مزاحم زندگی عروس و پسرش باشد.

ساعت شماری کرد تا پسر و عروسش از سر کار برگردند و او خوشحالیش را با آنها تقسیم کند. ولی وقتی آنها آمدند، با دیدن نگاه خسته و کلافه پسرش به یاد وضعیت بد مالی او افتاد. خود راسرزنش کرد که از صبح فقط به خودش فکر کرده، حال دیگر او فقط یک چیز می خواست، با آن جایزه پسرش را شاد ببیند.