بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

قاصدک فراموشکار

قاصدک لای شاخ وبرگ گلدون جلوی پنجره اتاقم گیر کرده بود. هر روز صبح با لبخند و نگاهم بهش صبح بخیر می گفتم. شده بود یک دوست خوب، ازش داشت خوشم می اومد. این رو با نگاهم تو تمام ساعت های روز از پشت پنجره بهش می گفتم. امروز صبح که بیدار شدم قاصدک نبود. دیگه حتی قاصدک هم زبان نگاه و لبخند را یادش رفته! ای کاش قبل از این که برای همیشه بره پنجره اتاقم رو باز می کردم و بهش می گفتم:" بهت عادت کردم، هیچ وقت از جلوی پنجره اتاقم نرو."

پ.ن: من چند روزی می شه که عضو این سایت شدم. با عضویت در این سایت فهرست کتاب هایی که خوانده اید را به همراه نظر شخصی در اختیار سایر اعضا می گذارید و از کتاب هایی که دیگران معرفی کردند استفاده می کنید.