-
بادوم مُرد، از بس که جان ندارد
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 15:51
خداحافظ :)
-
هفت سین دیگری برایت مینویسم
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 12:30
یک سگ سرخ برای من یک سگ سفید برای تو یک سگ سبز برای او برای سین اول هفت سین مان که مثل امسال موش نباشیم که مثل موش در جوب های تاریک ندویم که مثل تاریکی روی دیوار ها نخزیم که مثل دیوارهای این جا موش نداشته باشیم که مثل موش گوش نداشته باشیم که پشت دیوار های اتاق مان پچ پچ نکنیم ** یک سکوت سرد برای من یک سکوت سبک برای تو...
-
این زندگی...(۱)
جمعه 20 دیماه سال 1387 19:47
دیگر به نبودنت عادت کرده ام از بس که نیستی
-
کاش زندگی دکمه برگشت داشت
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 23:34
یه روزی همینجا نالیده بودم از روزها و شب های تکراری که پشت سر هم میان و می رن، حالا ولی همش دلم می خواد لحظه های قشنگ زندگیم، همونایی که دلم می خواد زمان تو اون لحظه وایسته و تکون نخوره، باز هم تکرار می تونست بشه. کاشکی می شد...
-
تابستانم آرزوست!
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 11:01
من، لباس نازک بنفشم، قاچی هندوانه ی خنک، و گرمای مطبوع اطراف چشمانم را که باز کردم برف می بارید! پ.ن: خیلی وقت بود که نبودم، حالا برگشتم باز. سلام
-
رو خاطراتم زوم می کنم
شنبه 11 آبانماه سال 1387 00:46
می گم: " روزای اولی که دوربین خریده بودی یادته؟ مدام از من عکس می گرفتی، بعد یه روز غر زدم که خسته ام کردی، چرا این همه از من عکس می گیری؟ و جواب دادی: چون از من دور شدی. می خوام با زوم کردن رو عکس هات احساس کنم که هنوز نزدیکمی." خواب آلود می گه: " آره یادمه. چی شده این روزها همش خاطره تعریف می...
-
تاکسی گردی (۲)
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1387 22:28
" آقا من کیف پولمو خونه جا گذاشتم و توان اینکه دوباره برگردم خونه رو هم ندارم، می شه من رو برسونی بیمارستان ایران مهر؟" پیرزنی حدود 75-80 ساله، با صورت و دست های پر چین و چروک، عصا به دست با سر و وضعی خوب این ها را به راننده ی تاکسی ای که من سوارش بودم گفت. راننده بعد از یک مقدار مکث رضایت داد تا پیرزن سوار...
-
"دعوت"، متفاوت ولی بی تاثیر
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1387 00:16
پیش دانشگاهی که بودم روزی خبر حامله شدن یکی از دخترهای مدرسه پچ پچ کنان در تمام کلاس ها پخش شد. دوستانم می گفتند از روزی که پسر این خبر را شنیده خودش را گم و گور کرده است و دختر هم می گوید هیچ راهی جز خودکشی ندارد.همان روز، دوستان صمیمی دختر به همه کلاس ها رفتند و از همه خواستند تا هر مبلغی که می توانند کمک کنند تا...
-
جینگیلی
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1387 14:47
عطر یاس می پیچد همه جا، وقتی تو در خیال منی پ.ن: بعضی از تاریخ ها هیچ وقت فراموش بشو نیستند، مثل ۱۱مهر
-
من خوآن پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبانه را کشت*
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1387 15:40
تونل نویسنده: ارنستو ساباتو مترجم: مصطفی مفیدی انتشارات نیلوفر 174 صفحه/ 2400 تومان آدم ها جورواجورند. یعنی آنها می توانند مهربان، خشن، اجتماعی، منزوی، خونسرد، عصبی، جدی، شوخ و...باشند. لا به لای این همه آدم، بعضی ها هستند که از همه متنفرند و از جمع گریزانند. بدترین شکنجه برایشان شرکت کردن در یک مهمانی است. آنها کسانی...
-
گاهی اوقات فقط باید سکوت کرد
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1387 14:48
بعد از فوت مادرم، پدرم هر سال ماه رمضان دست به دامن من می شود تا فامیل ها را دعوت و مهمانی ای در خانه اش ترتیب دهم. تا پارسال زیر بار درخواستش نمی رفتم ولی امسال دیگر دلم نیامد. مهمانی آبرومندی برگزار کردم فقط به خاطر اینکه شادی را در چشمان پدرم ببینم. فردای مهمانی پدر به من تلفن زد. پیش خودم گفتم الان کلی خوشحال است...
-
بابا جوگیر! بابا تولد!
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1387 11:47
می فرمایند: تولد، تولد، تولدت مبارک. بیا شمع ها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی. می فرمایم: فووووووووووووووووووووووووووت می فرمایند: ای بابا! تو چرا فوراً جوگیر می شی . مگه نمی بینی برق نیست!! پ.ن1: اگر دست خودم بود دلم می خواست همیشه 5 سالم باشه! ولی امروز 22سالم هم تموم شد. پ.ن2: خوب معلومه که این نی نی خوشحال تو عکس،...
-
بدشانسی و سفر به چین(قسمت آخر)
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 01:23
پ.ن: اگر دلیل دو قسمتی شدن این پست را نمی دانید یه نگاه به نظرات پست قبل(به خصوص نظر جناب کلو) بندازید. ماجرا تهدید و این حرفاست. آره! احساس تنهایی دیگر برایش آزاردهنده شده بود. در وبلاگش نوشت که تصمیم دارد با پسری دوست شود و آدرس ایمیلش را هم گذاشت. همان روز برایش 50 تا ایمیل رسید و او بدون اینکه متن ایمیل را بخواند...
-
سفر به چین(۳)
شنبه 26 مردادماه سال 1387 02:06
روز سوم سفر، بعد از اینکه حدود 50 کیلومتر از شهر پکن دور شدیم، به مقابر سیزده گانه رسیدیم. این مکان، آرامگاه 13 امپراتور از سلسله مینگ و چینگ است. امپراتوران این دو سلسله به دلیل اعتقاد تعداد زیادی از مردم چین به زندگی پس از مرگ، دستور داده بودند که اجساد آنها را نسوزانند و به خاک بسپارند تا بتوانند در جهان بعدی هم بر...
-
سفر به چین(۲)
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 23:58
بازدید از دیدنی های شهر پکن برای ما، با دیدن میدان "تیان آن من" در روز دوم شروع شد. این میدان بزرگترین میدان جهان است و دقیقاً در مرکز شهر پکن قرار دارد. تیان آن من به معنای دروازه صلح آسمانی، در دوران امپراتوری سلسله مینگ و چینگ نقش دروازه های ورودی شهر ممنوعه (همان ایست،بازرسی خودمان!) را بازی می کرد و...
-
سفر به چین(۱)
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 21:43
دقیقاً زمانی که تنها آرزوی زندگیم شده بود قطع شدن دندان درد لعنتی که یک هفته بود دندان پزشک و قرص و آمپول و عصب کشی هم آن را آرام نمی کرد، خیلی غیر منتظره متوجه شدم که قرار است همراه پدرم به چین سفر کنم و این تنها راه درمان دندان دردم بود! قبل از سفر تمام آشنایانی که به چین سفر کرده بودند بعد از تعریف کردن از دیدنی...
-
۴=۲×۲
شنبه 22 تیرماه سال 1387 00:41
دختر کل مسیر را به این فکر کرد که چگونه شکایت رابطه بی احساسشان را به پسر بکند، بهتر است. وقتی در همان کافی شاپ همیشگی او را دید قلبش باز حسابی تپیدنش گرفت، کف دست هایش عرق کرد و ترجیح داد به جای شکایت به همین رابطه مختصر راضی باشد.
-
نقطه سر خط
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 16:44
1 حاضر؟... کلیک، همه بگن سیب... کلیک، همگی لبخند...کلیک، شاخ... کلیک، دستم تو دست تو، همش کنارهم... کلیک، عکس یادگاری، دسته جمعی... کی لی ک 2 کلاس 13، صندلی تکی های رنگ و وارنگ، تخته وایت برد خاکستری...پر سلف، ناهار بد مزه، یه قلپ چایی، دو کلام گپ، 6 بار خنده...پر نگاه من، سرخی تو، خنده ما، گریه اون...پر من حاضر، اون...
-
لیست سفارش ها
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1387 11:46
سفر که رفتی برایم دلی تنگ سوغاتی بیار
-
هوای دو نفره
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1387 09:45
بدون هیچ سبک و سنگین کردنی، وبلاگش را با این پست آپ کرد: " هوای دلم امروز بدجوری دو نفراست، هوای دل تو چطور؟" و دل اکثر بازدیدکنندگان وبلاگش را هوایی کرد جز همانی که خودش می خواست!
-
مادربزرگم رفت
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 15:50
ساعت 3 نصف شب است و کسی زنگ در خانه ما را مدام می زند. تا پدرم در را باز کند صد جور فکر از ذهنمان می گذرد ولی انگار پشت در تلخترین خبر ممکن در انتظارماست. آمده اند خبر دهند که مادربزرگم ساعت 1 نصف شب بی خداحافظی از ما، برای همیشه رفته است. اما مگر می شود این خبر لعنتی را باور کرد. شاید اگر چند روز قبل وقتی در بستر...
-
صد سال به این سال ها
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 19:32
امشب مامان با آب زعفرونی، روی کاسه گل سرخی هفت تا سلام قرآنی می نویسه تا وقتی سال تحویل شد و همه افراد خانواده دور هم جمع شدیم تو کاسه آب زمزم بریزه و همه به نیت سلامتی بخوریمش. امشب من که سفره هفت سین رو چیدم، مامان یه قرآن پر از اسکناس نو میاره، می بوسه و می ذاره وسط سفره. امشب من قبل از خواب تمام آرزوهام رو روی...
-
حال شما چطوره؟
شنبه 18 اسفندماه سال 1386 14:50
این روزها وقتی از خواب بیدار می شم، پرده اتاقم رو کنار می زنم و به خورشید خانوم که دوباره جون گرفته و آسمون که آبیه آبیه سلام می کنم . گاهی که هنوز خواب از چشمم بیرون نرفته حتی می تونم بدون ترس از سرما پنجره رو باز کنم و اجازه بدم نسیمی که به صورتم می خوره خواب رو از چشم هام برداره و ببره! این روزها دلم می خواد تو...
-
تاکسی گردی(۱)
جمعه 5 بهمنماه سال 1386 23:29
پ.ن:همیشه ایام عزاداری محرم همراه با یک عالمه حاشیه است که شاید همگی شاهد برخی از آنها بودیم ولی کمتر دست به قلم بردیم و از حاشیه هایی نوشتیم که لبخندی شیرین یا لبخندی تلخ-از روی تاسف و ناراحتی- بر روی لبانمان نشانده است. این دو ماجرا که در زیر آوردم اگر چه بسیار کوتاه است ولی نیاز به تامل بسیار دارد: صدای نوحه ای در...
-
گوشت قربانی
دوشنبه 3 دیماه سال 1386 17:23
دلگشا نام بن بستی است که عید قربان مشهورترین بن بست محله میشود. شب عید، صدای بع بع گوسفندهای بیچاره و صبحش، صدای تیز کردن چاقوها، صلوات و رد آبهای خونی که از در 4 خانه این بن بست به سمت خیابان راه افتاده، به مردم محله این اطمینان را می دهد که امسال هم ازبن بست دلگشا گوشت قربانی به آنها می رسد! بگذریم و سری به 4 خانه...
-
غرق در تنهایی
شنبه 19 آبانماه سال 1386 15:50
تمام خانه را حسابی تمیز کردم. چقدر خاک روی همه چیز نشسته بود، انگار در خانه ارواح زندگی می کنیم! بعد از مدت ها به آشپزخانه رفتم و غذای مورد علاقه ات را پختم. میز شام را مثل اولین شامی که با هم خوردیم چیدم. گلدان پر از رز قرمزی را گوشه ای از میز و شمعدانی، که دیگر خیلی وقت بود شمع هایش را روشن نکرده بودیم، را هم گوشه...
-
کودکانه
یکشنبه 6 آبانماه سال 1386 22:53
ماهنامه " عروسک سخنگو" کودکان 3 تا 100 ساله (!) را تشویق می کند تا داستانها و نقاشی های خود را به دفتر این مجله بفرستند تا آنها را نقد و چاپ کند. ( هدفم معرفی این مجله نیست ولی اگر اطلاعات بیشتری خواستید بگویید تا کمکتان کنم.) موضوعی که با خواندن این نشریه به ذهنم رسید این بود که اجازه دهیم کودک از تخیلش استفاده کند...
-
بی سواد!
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 23:49
مجلههامو پخش کرده جلوش و داره صفحههاشونو یکی یکی ورق می زنه و به دقت به عکسها نگاه میکنه. حسابی دارم از فرصت سکوتش استفاده میکنم! زل زدم به منیتور و دارم صفحههایی رو که باز کردم رو میخونم. متاسفانه عکسهای مجلهها هم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونند سرگرمش کنند و می پرسه ( تمام پرسشهاش با چرا شروع میشه این روزها!):...
-
تولد
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 13:06
هیس!......... من شدیداً مشغول مطالعه کتاب داستان زندگیم هستم که 21 سال پیش، درست درهمین تاریخ امروز، آن را بی اختیار گشودم.
-
لحظه دیدار
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 14:24
فرمول ترکیبات شیمیایی را روی تخته نوشت و مختصری توضیح داد. برعکس همیشه که خودش بیشتر از هرکس دیگری از نوشتن ترکیبات شیمیایی کیفور میشد، امروز با بی تفاوتی به ترکیبات نگاه کرد. گچ را در جا گچی انداخت، دستهایش را تکاند و وسایلش را در کیف گذاشت. با دانشجویان خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد. دانشجویان متعجب به هم نگاه...