مجلههامو پخش کرده جلوش و داره صفحههاشونو یکی یکی ورق می زنه و به دقت به عکسها نگاه میکنه. حسابی دارم از فرصت سکوتش استفاده میکنم! زل زدم به منیتور و دارم صفحههایی رو که باز کردم رو میخونم. متاسفانه عکسهای مجلهها هم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونند سرگرمش کنند و می پرسه ( تمام پرسشهاش با چرا شروع میشه این روزها!):
-چرا دکترها ماشین دارند؟
باز هم از همون سوال عجیب غریبها! همونطور که دارم به منیتور نگاه می کنم می گم:
- خوب اونها هم بچه دارند دیگه. می خواند که بچههاشونو ببرند سرزمین عجایب، پارک، مهمونی. تازه دکترها هم مثل بابای شما باید با ماشین برن سر کار.
مجبورم سرم رو به طرفش برگردونم به اون صورت معصوم بچگونش لبخند بزنم. لبخندی همراه با خواهش که دیگه سوال نکن و عکسها رو نگاه کن بگذار من هم به کار خودم برسم! خطی که داشتم میخوندم رو گم کردم و با چشم دنبالش می گردم. تا پیداش می کنم میگه:
- نخیر تو باختی! دکترها که اصلاْ ماشین ندارند، اونها آمبولانس دارند عزیزم!!!!
پ.ن۱: می بینید دنیا رو! دیگه حتی پسر نیم وجبیه برادر هم از آدم تست هوش می گیره. ای بابا!
پ.ن۲: ماکان عزیز من رو به بازی بهترین پست دعوت کرده. بدون هیچ دلیل تراشی داستان قاصدک فراموشکار رو انتخاب میکنم.