-
انتظار
شنبه 13 مردادماه سال 1386 17:25
به دعوت دوست عزیزم بیژن و برای دانشجویان دربند : بعد از ظهرهای تابستان در بالکن خانه ام می نشینم و از آنجا رفت و آمد همسایه ها را تماشا می کنم. مرد جوان قدبلند، با موهای کم پشت و عینکی، که ساکن آپارتمانی در کوچه است توجهم را بیشتر از بقیه جلب می کند. او همیشه در دست راستش کیفی قهوه ای و در دست دیگرش کیسه ای پر از...
-
مادرانه
پنجشنبه 14 تیرماه سال 1386 17:29
وقتی فهمید برنده بزرگترین جایزه بانک شده به خانه ای مستقل فکر کرد که هم خود راحتتر باقی عمرش را آنجا بگذراند و نه دیگر مزاحم زندگی عروس و پسرش باشد. ساعت شماری کرد تا پسر و عروسش از سر کار برگردند و او خوشحالیش را با آنها تقسیم کند. ولی وقتی آنها آمدند، با دیدن نگاه خسته و کلافه پسرش به یاد وضعیت بد مالی او افتاد. خود...
-
خانه ای روی آب
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 21:53
بزرگترین آرزویش این بود که یک سرپناه، هرچقدر هم کوچک و ساده برای خودِ خودشان داشته باشند که در آن نه از غرغرهای صاحب خانه خبری باشد و نه از سر وصدای همسایه ها. وقتی شوهرش دستش را گرفت و از او خواست چشم بسته دنبالش برود، به تنها چیزی که فکر نمی کرد بعد از باز کردن چشم هایش ببیند زمین کوچکی بود که شوهرش ادعا می کرد مال...
-
امتحان
شنبه 19 خردادماه سال 1386 19:13
جوجه کوچولو حسابی غرق عروسک بازی بود. خودش مامان می شد و عروسک ها بچه هاش! جوجه نمی خواست قبول کنه که بزرگ شده باید بره مدرسه و باسواد بشه. اون فقط دوست داشت با عروسک هاش بازی کنه. به اصرار مامان و باباش جوجه رفت مدرسه؛ ولی تنها سوالی که از معلمش پرسید این بود که کی مدرسه اش تموم می شه! مامان جوجه حسابی نگران بود، دلش...
-
لطفاْ لبخند بزنید!
چهارشنبه 2 خردادماه سال 1386 23:12
کشور که به انتخابات نزدیک می شد شیطنتش گل می کرد. یا با خودکار به جان چشم، ابرو و دهان کاندیداها می افتاد یااینکه با دوستش مسابقه می داد و تمام تبلیغات محلشان را می کند. چند باری به خاطر این شیطنت تنبیه شد، ولی عجب کیفی داشت! باز هم غوغای انتخابات بود. این بار ولی او با عکسی دوست شده بود که با مهربانی به او می خندید....
-
درد
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1386 13:19
وقتی توی این هوای تابستونی داری می لرزی. وقتی به طاقباز خوابیدن عادت نداری ولی طاقباز روی تخت افتادی. وقتی تیک تاک ساعتی که کند می گذره داره اعصابت رو خرد می کنه. وقتی داری به چشم هات التماس می کنی که بخوابند. وقتی... وقتی توی سکوت شبانه از درد به خودت می پیچی. یعنی اینکه زندگی با همه خوشی ها و سختی هاش هنوز هم ادامه...
-
مبارزه با؟
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1386 19:46
ماشین سبز و سفیدشان را از دور تشخیص می دهم. در شیشه مغازه ای خودم را می بینم. قسمتی از موهایم از جلوی شال پیداست. کمی از گردنم هم بی اجازه بیرون آمده است. شالم را روی سرم طوری مرتب می کنم که هیچ مویی پیدا نباشد. به گردنم چشم غره می روم که بی اجازه بیرون است. عینک آفتابی را از چشمم بر می دارم. آفتاب اول کمی اذیت می کند...
-
دنیای ناشناخته
شنبه 1 اردیبهشتماه سال 1386 09:17
فضای اطرافم تاریکِ تاریک بود. نمی دونم پاهام لمس شده بود یا زمین لیز بود که تا می خواستم یک قدم جلوتر برم، می افتادم. هر بار هم حدوداً صد تا چشم دور تا دورم برق می زد. نمی دونم لال شده بودم یا ... نه انگار داشتم خفه می شدم، اصلاً نمی تونستم جیغ بزنم. دهنم رو که باز می کردم از توش حباب می اومد بیرون، انگار ته دریا...
-
تکرار
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 15:39
می گویند سال جدید آمده. پس چرا روزهای پارسالم باز دارند تکرار می شوند؟........ چرا؟؟؟؟
-
عید دیدنی
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 10:50
از مهمان یا بهتر است بگویم از تمام انسان ها متنفر است. شاید هم می ترسد! اگر نوازش ها و لبخند هایش نبود، مطمئن می شدم که از من هم متنفر است، ولی... خانه ما فقط هر سال عید مهمان می آید که سال به سال تعدادشان کمتر می شود. او تا صدای زنگ در را می شنود، به گوشه ای از اتاقش پناه می برد تا من، در اتاقش را باز کنم و مژده بدهم...
-
تولدی دیگر
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 10:24
عمو سرما دیگر پیر شده بود ولی نمی خواست در برابر بهار جوان و تازه کار کم بیاورد. تا آخرین توان، نفس های سردش را به سمت طبیعت فرستاد ولی دیگر نفس هایش تنی را نمی لرزاند. بالاخره پذیرفت پیر شده است. عصا، عصا زنان رفت تا استراحت کند. با رفتن عمو سرما، بهار، ابر های تیره روی آسمان را پاک کرد. به خورشید گفت تا با توان...
-
خسوف
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 20:49
ماه از این که هیچ کس دیگر به آغوش شبانه آسمان که او را در بر می گرفت توجه نداشت، حسابی ناراحت بود. تصمیم گرفت یک شب از آغوش آسمان فرار کند و خودش را قایم کند تا همه دنبالش بگردند و باز مورد توجه قرار بگیرد. وقتی رفت و پشت زمین قایم شد و اشتیاق آدم ها را برای پیدا کردنش دید، زیباتر از همیشه خودش را در آغوش آسمان انداخت...
-
قاصدک فراموشکار
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1385 12:33
قاصدک لای شاخ وبرگ گلدون جلوی پنجره اتاقم گیر کرده بود. هر روز صبح با لبخند و نگاهم بهش صبح بخیر می گفتم. شده بود یک دوست خوب، ازش داشت خوشم می اومد. این رو با نگاهم تو تمام ساعت های روز از پشت پنجره بهش می گفتم. امروز صبح که بیدار شدم قاصدک نبود. دیگه حتی قاصدک هم زبان نگاه و لبخند را یادش رفته! ای کاش قبل از این که...
-
مثل هیچ کس
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1385 09:00
صدای ضبط ماشینی در فضای خیابان پخش می شود: " به خاطر تو می خونم..." پسر دست دختر را در دستش می فشارد،با لبخند به او نگاه می کند و بلند می گوید: " یا تو یا هیچ کَس دیگه..." پ.ن: دیروز سالگرد فوت فروغ فرخزاد بود. همه شعرهای فروغ را دوست دارم ولی بیشتر این شعرش را زیر لبم زمزمه می کنم.
-
توفیق اجباری
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 21:13
هر وقت که به مناسبت های مختلف بحث از جنگ، شجاعت، شهادت و کلاً انقلاب می شد یاد خاطرات تلخش می افتاد. یاد زمانی که عاشق مردی شد و به هر بدبختی شده به دستش آورد. تازه داشت طعم شیرین زندگی را می چشید که جنگ شد. شوهر بیچاره که بی خبر از همه اتفاقات بود، رفت جبهه. وقتی فهمید شوهرش به قول افراد دیگه شهید نشده کلی خوشحال شد،...
-
بارون بارونه ...
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 18:55
از اینکه مقنعه اش زیر باران خیس می شد احساس خوبی نداشت. از بوی ژاکت خیس شده متنفر بود.از همه بدتر دیرش شده بود. غرغرکنان برای ماشین ها مسیرش را می گفت ولی هیچ ماشینی با او هم مسیر نبود. به خیابان نگاه می کرد و بوق ماشین های معترض به او می فهماند ترافیک سنگین است. کم کم خود را راضی کرد که تا خیابان اصلی پیاده برود....
-
غذای نذری
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1385 18:34
حیاط مدرسه را که جارو کرد، کمرش از شدت درد راست نمی شد. پله ها را که خواست بالا برود، زانو دردش ناله اش را درآورد. نوه اش در اتاق داشت نقاشی می کشید و بلند بلند شعر می خواند. به غذا که روی علاالدین بود سر زد، سیب زمینی ها هنوز کامل نپخته بود. دختر بچه گفت:" بابایی، اون بیرون چه خبره؟" بیرون را نگاه کرد. ماشین ها کل...
-
چرا بادوم؟!
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 12:43
زندگی رو مثل یک ظرف پر از بادوم ( بادام!) فرض کن. وقتی اولین بادوم رو می خوری می گی به به چه خوشمزه بود ( وقتی شیرینی زندگی رو می چشیم) دلت باز بادوم می خواد پس بازم می ری سر وقتش ( وقتی زندگی جریان داره) خلاصه هی بادوم می خوری هی می گی به به! تا اینکه می رسی به یک بادوم تلخ. حالت بد می شه، دهنت تلخ می شه و تمام...