فرمول ترکیبات شیمیایی را روی تخته نوشت و مختصری توضیح داد. برعکس همیشه که خودش بیشتر از هرکس دیگری از نوشتن ترکیبات شیمیایی کیفور میشد، امروز با بی تفاوتی به ترکیبات نگاه کرد. گچ را در جا گچی انداخت، دستهایش را تکاند و وسایلش را در کیف گذاشت. با دانشجویان خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد. دانشجویان متعجب به هم نگاه میکردند. چه بر سر استادی آمده بود که همیشه کلاسش را 10 دقیقه دیرتر از وقت تعطیل میکرد؟!
دکمه طبقه همکف آسانسور را فشار داد. زل زد به شمارههای قرمز رنگ. 5، 4، 3، 2، 1، 0. با چند دانشجو در حیاط احوال پرسی کرد بعد سوار ماشینش شد، دستی برای نگهبان تکان داد و از دانشگاه بیرون آمد.
ماشین را جلوی خانه اش پارک کرد. کلید را در قفل چرخاند. صبح یادش رفته بود پردهها را کنار بکشد و خانه تاریک بود. کتش را روی مبل انداخت. همه پردهها را کنار کشید و روی مبلی نشست. کفش و جورابهایش را درآورد، جورابها را به هم گره زد و گوشهای پرت کرد.
در اتاق خوابش لخت شد و حوله به دست همانطور که زیر لب آهنگی زمزمه میکرد، به حمام رفت. صورتش را کف مالی کرد و تیغ را روی کفها کشید. بعد بدنش را زیر آب ولرم دوش حسابی شست. حولهاش را پوشید و به اتاقش برگشت. در کمد را باز کرد و لباس آستین کوتاه آبی، کت و شلوار سرمهای، کروات راه راه سفید و آبی و جوراب مشکی برداشت و روی تخت انداخت.
همانطور که با حوله موهایش را خشک میکرد به آشپزخانه رفت و با آب کتری لیوانی را پر کرد و آن را درون ماکروویو گذاشت. تا آبجوش حاضر شود بسته نسکافه را از کشو برداشت. لیوان را از ماکروویو بیرون آورد، نسکافه را در آبجوش ریخت و چون قاشق چایخوری پیدا نکرد با چنگالی شروع به هم زدن نسکافه کرد.
لیوان را روی میز کنار تختش گذاشت. حوله را از تنش درآورد و لباسها را پوشید. مویش را سر بالا شانه زد و عطر مورد علاقهاش را روی لباسهایش خالی کرد. نسکافه را یکباره سر کشید و به سمت جا کفشی رفت. کفش مشکی واکس زدهای را با کمک پاشنه کش به پا کرد. خود را در آینه نگاه کرد و از خانه بیرون آمد.
ماشین را که روشن کرد، صدای اخبارگویی در فضای ماشین پیچید. رادیو را قطع کرد و یکی از سی دیهای ولو شده روی صندلی کناری را در ضبط گذاشت. از جیب کتش عکسی بیرون آورد. عکس زنی بود با موهای خرمایی، فرقش از وسط باز بود و موهایش تا زیر شانه میرسید. چشمهای درشت قهوهای با مژههای بلند داشت، بینیاش استخوانی و کشیده بود و با لبهای کوچک و قرمزش میخندید. عکس را به شیشه جلو ماشین تکیه داد و حواسش را جمع رانندگی کرد.
لبخند زن و آهنگ ملایم به وجد آورده بودش. دستش را در داشبرد ماشین کرد و به دنبال جعبه سیگارش گشت. جعبه خالی بود و غرغرکنان آن را روی صندلی کناری پرت کرد. به خیابان فرعی پیچید و جلوی سوپرمارکتی نگه داشت. لبخندی به عکس زن زد و در ماشین را باز کرد و پای چپش را روی آسفالت خیابان گذاشت...
شب تمام سکنه و عابرین خیابان دوم ماجرای مردی را برای خانوادهاشان تعریف کردند که عجل به او فرصت پیاده شدن از ماشین را نداد.