دلگشا نام بن بستی است که عید قربان مشهورترین بن بست محله میشود. شب عید، صدای بع بع گوسفندهای بیچاره و صبحش، صدای تیز کردن چاقوها، صلوات و رد آبهای خونی که از در 4 خانه این بن بست به سمت خیابان راه افتاده، به مردم محله این اطمینان را می دهد که امسال هم ازبن بست دلگشا گوشت قربانی به آنها می رسد! بگذریم و سری به 4 خانه این بن بست بزنیم:
در خانه اول که سه گوسفند قربانی کرده است، زنی کارگری می کند که در به در دنبال پول می گردد. او می خواهد برای پسرش موتوری بخرد تا هم کمک خرجش شود و هم کمتر با دوستان ناخلفش بگردد.
لا به لای مهمان های خانه دوم، پیرزنی نشسته و به دو گوسفند قربانی آویزان به درخت زل زده است. شوهر او سه ماه است که هوشیاریش را از دست داده و پیرزن تک و تنها پرستاریش را می کند. پول ناچیزی که از حقوق بازنشستگی شوهر می گیرد فقط خرج دوا و پوشک اش را می دهد. پیرزن به خانه دوم آمده تا گوشتی به خانه ببرد و آب آن را قاشق، قاشق در دهان شوهر بیچارهاش بریزد تا کمی جان بگیرد.
مادر خانواده خانه سوم، گوشت های گوسفند را تکه تکه می کند تا دخترش و یکی از دوستان دانشگاه او گوشتها را بین همسایه ها تقسیم کنند. دوست دختر، دوترم است که شهریه دانشگاه را نداده و مدام دلشوره این را دارد که دانشگاه به او اجازه شرکت در امتحان پایان ترم را ندهد.
صندلی عقب ماشینی در حیاط خانه چهارم هم پر از کیسه های گوشتی است که قرار است بین فامیل تقسیم شود. اعضای این خانه امسال در وضعیت بد مالی هستند ولی با این وجود گوسفندی را در راه خدا قربانی کردهاند تا خدایی نکرده مردم پشت سر آنها حرفی نزنند و متوجه وضعیت بد مالی آنها نشوند!
سلام تو داستان نوشتی یا مرثیه سردادی ؟
ولی با این حال خوب یه گوشه ای از حقیقت جاری توی جامعه ی مارو شون دادی
سلام عزیزم
خوب نوشتی اما تک بعدی ، به چشمان زیبای کودکان و به لبهای خندان اهل خانه که با آمدن عید زیبای قربان موج شادی در چشم آنها همه ی غم ها رو از دل پر از رنگار غم ناشی از گذشت ایام ، به فراموشی بدل میکند اگر دقت کنی میبنی روزی است زیبا، فراموش نشدنی
و در ضمن بریدن سر گوسفند و نبریدن سرش هدف نیست هدف شادی است برای همگان و برای کسانی که استطاعت مالی دارند قربانی گوسفند شادی این روز بزرگ را دو چندان میکند و اجباری در کار نیست و رسالت انسان در این عید کمک به نیاز مندان است نه این که کباب کنی و بدون توجه به فقرا ، بخوری
موفق باشی و پایدار.
خوب منم منکر شادی روز عید نشدم. اشاره کرده بودم به نیازمندایی که دور اطراف افرادی بودند که قربونی می کنند و بیان اینکه گاهی می شه با دادن همون پول دل چندتا نیازمندی که می شناسیم رو شاد کنیم. فکر می کنم با مدرن شدن دنیامون باید بعضی از سنت ها و آیین های دینی مون هم عوض و مدرن شن تا جذابتر جلوه کنند.
سلام عزیزم
من خیلی خوشحال شدم به این که شما از دردی که در دل و جان دیگران است دردمندید و این حس انسان دوستی شما قابل ستایش است اتفاقا این مدرنیته بودن باعث این شده که احساس کنیم هر چی که قدیمی باشه حتما باید دور انداخته بشه تو دنیا اینکه همه ی بزرگان وعلم و ادب داد سر میدهند که باید به گذشته برگشت به هویتت اصیلی که قبلا ارزش بود و
الان رنگ باخته. الان دنیا تشنه عرفانی است که بزرگان ما قرنها قبل به آن معتقد بوده و داشته اند و این مدرنیته بودن دستاوردش همینه .
یه سوال راستشو بگو
شما از گوشت قربانی که داشتید به همسایه و یا فامیلای آن چنانی که متذکر شدید دادین ؟
اگر بله ، کارتون عالیه و این سنتی بودن از تمامی مظاهر مدرنیته بودن مدرنیته تره و گرنه مشکل از خود ماست
خواهر گلم
موفق باشی و پیروز
بای
من تا الان قربونی نکردم که بخوام گوشتشو تقسیم کنم. نظر باقی خانواده هم قابل احترامه ولی جدا از نظر من. اگر روزی قرار باشه گوشتی تقسیم کنم ترجیح می دم پولش رو بین نیازمندان بدم که الان پول از یه تیکه گوشت برای یه وعده آبگوشت لازمتره واسه یه نیازمند!!
من از عید قربان متنفرم...
وقتهایی که گوسفندهای طفل معصومی رو میبینم که با بیرحمی هر چه تمام تر بستنشون عقب یه موتور و گوسفنده با مشقت هر چه تمام تر سرش رو بلند نگه داشته تا آخرین اکسیژن های زندگیش رو تنفس کنه، خون توی رگهام منجمد میشه...
و نگاه اون که میتونه تداعی کننده ی خیلی چیزها میشه...
آخی، گوشفند حیوونکی!
واقعا همینه !
بن بست دلگشا یکی از هزاران موردیه که میشه دید !
نبودی ، نگرانت شده بودم ! خوبی ؟
خوبم :)
متاسفانه تظاهر به دینداری و عدم آگاهی از فلسفه مراسم دینی باعث بروز این اتفاقات میشه.
کسی که برای خودنمایی یا تنها رفع وظیفه شرعی یه عده مهمون برای افطار دعوت می کنه خونه اش و سفره مفصل می چینه هیچوقت فکر نمی کنه اگر همین غذا رو به گرسنه های واقعی بده ثوابش بیشره تا کسانی که اگه اینجا نبودن توی خونه خودشون هم به اندازه کافی غذا داشتن که بخورن و سیر بشن.
من خیلی ها رو میشناسم که برای اینکه همسایه ها صدای الله و اکبر گفتنشون رو بشنون نماز می خونن.
این عقاید حالا حالا ها هم بین مردم وجود خواهد داشت. کی جرئت داره ازشون ایراد بگیره؟
سلام . دیگه به من سر نمی زنی خانم جان. راستی نمی شه غالبتو عوض کنی رنگش چشمو اذیت می کنه
چرا نشه، حتماْ :)
سلام باز هم... خیلی زیبا نوشته اید. خیلی زیبا و تصویری مثل یک فیلم ... م ی شود سناریوی زیبایی از این نوشته به دست آورد. شاد باشید
مهدیه عزیز سلام
بسیار ممنون که سر زدی. سرت درد نکنه.
و بسیار بیشتر قابل دونستی که نوشتهی من رو داستان خوندی. نظر لطفته. ممنون.
بار اولی ست که میایم اینجا.
زیباست این جا همه چیز.
اتفاقا رنگ بلاگ شما هم بسیار زیبا، دلنشین، آرامبخش و نغز است.
راستی
اگر اجازه دهید مطالب را بعدا مفصلا و با دقت میخوانم.
ممنون
شاد زی مهرافزون
خوب بود.منم بااین نگاه به قضیه ی قربانی کردن موافقم.یعنی مخالفم.منظورم اینه که...آره همون!اپیزودیک کردن این نمایش کارخوبی بود.تصویریش کرده به قول دوستمون آقای قاسمی.خب دیگه هیچی.نه که خیلی هم گفتیم!تابعد.
:)
سلام بلاگر
فکر کنم یکم زیادی لطف داشتی توی کامنتی که گذاشته بودی!
گاهی فکر میکنم عید قربان برای اینکه که حاجی ها جون دادن گوسفند رو ببینن بلکه یادشون بیاد عهدی که با خدای خودشون بستن!
ایکاش می فهمیدم کدوم وبلاگ بوده که شامل لطف زیادی من شده!!!!
قصه بود؟ اگرم بود خوب بود. خیلی مستند بود. شاید بشود گفت که یک جور وقایع نگاری بود. ممنون.
کامنت ها را میخواندم خیلی جالبه یکی نوشته بود که : رنگ بلاگ شما هم بسیار زیبا، دلنشین، آرامبخش و نغز است و دیگری: راستی نمی شه غالبتو عوض کنی رنگش چشمو اذیت می کنه!
یه دوست آهنگساز دارم که همیشه براش مهمه قراره روی آهنگهاش چه ترانه ای خونده شه. همیشه می گه مردم بیشتر از اینکه به آهنگی که می زنم توجه کنند به ترانه توجه می کنند. حالا شده حکایت وبلاگ من. انگار بیشتر از اینکه به خود داستان ها توجه بشه به قالب و شکل و شمایل وبلاگ توجه می شه!!!
درود .
سیاه مشق هایت را بازدید کردم و بهره ها بردم . سبز باشی .
سلام
خیلی اتفاقی با وبلاگتون
آشنا شدم.آخه من یه وبلاگ تازه متولد شده دارم!
خوشحال میشم با هم آشنا بشیم
منتظرم!
و هیچکس فکر نمیکند که در خانه پنجم زنی و دختری نشستهاند به انتظار بابایی که شاید هیچوقت برنگردد.
آخر دست استبداد از غفلت همسایگان استفاده کرده و او را به بند کشیده است.
موفق باشی و عاشق
پا توی کفش بزرگان کردم و داستانی واقعی سرائیدم. حوصله داشتی بیا و بخوان.
خودتون که بزرگِ بزرگا هستید. :)
سلام دوست من. شما را در بلاگم لینک کردم دوست دارم شما هم متقابلا این کارو انجام بدی . موفق و سربلند باشی.
ازاین که راه تون به کارگاه نمدمالی ماافتاد خوشحال شدیم ولی شمامواظب باشید!نمدمال دنبال سوژه می گرده.نمدشماکه خوب نیست؟هست؟!بسم الله.درضمن ماکشته مرده ی لینک شدنیم شماچه طور؟!!
نمد من؟ خوب؟ اشتباه می کنی! ;)