بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

غرق در تنهایی

 

تمام خانه را حسابی تمیز کردم. چقدر خاک روی همه چیز نشسته بود، انگار در خانه ارواح زندگی می کنیم! بعد از مدت ها به آشپزخانه رفتم و غذای مورد علاقه ات را پختم. میز شام را مثل اولین شامی که با هم خوردیم چیدم. گلدان پر از رز قرمزی را گوشه ای از میز و شمعدانی، که دیگر خیلی وقت بود شمع هایش را روشن نکرده بودیم، را هم گوشه ای دیگر گذاشتم تا وقتی خواستیم شام بخوریم روشنشان کنی.

حتی برای لباس و آرایش صورت و مویم هم برنامه ریزی کرده بودم. الان را نمی دانم ولی اوایل همیشه دوست داشتی مویم را باز بگذارم و دامن را به شلوار ترجیح می دادی.

امشب برعکس این چند ماه می خواهم وقتی در را باز می کنی بیایم جلو به تو لبخند بزنم بگویم خسته نباشی و کیفت را از دستت بگیرم، مثل روزهای اول. جلوی آینه کنار در ورودی منتظرت ایستاده ام. نگاهم پر از اضطراب و خستگی است. در آینه انواع لبخندها را امتحان و نهایتاً یکی را انتخاب می کنم که صدای چرخاندن کلیدت در قفل می آید.

                                                             ***

الان مثل همه شب های این چند ماه در اتاقم هستم. تو در بالکن نشستی و به نقطه ای نا معلوم خیره شده ای و به کتاب جدیدی که حتما مثل همیشه موضوعش درباره ی حقوق زنان است فکر می کنی!

در را که باز کردی لبخند زدم و سلام کردم. کیفت را روی صندلی کنار در انداختی و بدون اینکه به من نگاه کنی، به سمت بالکن رفتی و گفتی سلام. امشب تصمیمم را گرفتم، دیگر پیش مشاورم نمی روم. همین اتاقم و تنهایی و ناامیدی خیلی بهتر است.

 

نظرات 24 + ارسال نظر
سهیل شنبه 19 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.parchenan.blogfa.con

سلام
وبلاگ شما باعث شده من هم داستانهای کوتاهم را در پرچنان قرار دهم البته به پختگی داستانهای شما نمی رسد.
ولی تو فکرم..........

پنجره چوبی شنبه 19 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ http://amir365.blogfa.com

سلام
نوشته تاثیر گذاری بود یا خبر از روزهای سرد و رو به زمستون زندگی رو میداد. نمی دونم اینا که نوشتی به زندگی تو مربوط میشه یا کس دیگه ای ، فقط می تونم متاسف باشم

فقط داستانه نگران نشو!

لیلا یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:28 ق.ظ

همینه ! دقیقا همینه !‌زندگی بیشتر مردای طرفدار حقوق زنان همینه !
ولی میدونی چیه ،‌آدم نباید کم بیاره !

پنجره چوبی یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:59 ب.ظ http://amir365.blogfa.com

سلام
اینقدر داستانت رو من تاثیر گذاشت که فکر کردم واقعیه ،
بازم گول خوردم!
در مورد اون بیمارستان من هم دقیقا نمی دونم کجاست و شرایطش چیه ولی فکر میکنم تلفن:۱۲۳ که مربوط به اورژانس اجتماعیه یا ۱۴۷ : صدای مشاور بتونن تو رو به اون بیمارستان یا تئاتر درمانی راهنمایی کنن.

سهیل یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.parchenan.blogfa.con

سلام
چند وقت پیش هم خانوم هایی اظهار علاقه به سربازی کردند که در جوابشان
مطلب ( دعای مادر بزرگ را نوشتم) اگر مطالعه کنید و مطالب بادگانی دیگر فکر کنم از این آرزو دست بردارید

حسام دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:52 ق.ظ http://hessamm.blogsky.com

شبیه فیلم های کوتاه فرانسوی بود.
شما که به این خوبی می نویسین چرا انقدر دیر آپ می کنین؟ ما روزی یکی دو بار بهتون سر می زنیم.

رضاکاظمی دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:05 ب.ظ http://baroun82.persianblog.ir

من درباره ی این قصه-حکایت-تکه ی ادبی داستانواره-یاهرچه اسمش هست چیزی به ذهنم نمی رسه.نه که نرسه ولی ...میدونید(اگه ناراحت نمیشید)نمی تونم قبولش کنم.نه ازلحاظ محتوا -که چه بسیاروچه حقیقی-بلکه ازنظرنگارش وقوت واستحکامی که موجب میشه من اونوباورکنم وارتباط برقرارکنم .میدونید بایدپخته تربشه وجملات وعباراتش چفت محکم تری داشته باشه تاراحت بگم(بگیم):ا چه قدرنزدیک به ذهن! چه قدرملموس! چه قدرآشنا !مثل من!داستان که نه-حقیقت.می دونیدمیخوام چی بگم؟خب پس اوکی!

پگاه.ق چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:11 ق.ظ http://koodaki.blogsky.com/

سلام دوستی.
داستانت رو خوندم.. ولی اگه نظر واقعیم رو بخوای اصلا با لحن گزارشی داستان ارتباط برقرار نکردم..
احساس میکنم قصدت یه جورایی ایجاد حس ترحم در مخاطب بود ولی متاسفانه اصلا این حس خوب در نیومده بود!
راستش شاید اگر اون روز توی تاکسی طرح داستانت رو هم برام تعریف نکرده بودی، من حتی اصلا متوجه قصد و منظور پاراگراف آخر هم نمیشدم!!!
به هر حال میدونم که تو خیلی خیلی انتقاد پذیر هستی و این ایراد گرفتن های نسبتا شدید الحن من رو هم به دیده ی منت خواهی نگرسیت!!! و امیدوارم نوشته ی بعدیت خیلی عالی تر از همه ی نوشته های دیگرت باشه.
:))

:) منم امیدوارم

سید ضیاء قاسمی دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:23 ق.ظ http://yomgan.blogfa.com/

سلام! از خانه رضا خان کاظمی به اینجا آمدم و ببخشید که سر زده آمدم. نوشته های تان زیبا است ... در آینه انواع لبخندها را امتحان و نهایتاً یکی را انتخاب می کنم ...

طاهره چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:38 ق.ظ http://teghelmish.blogsky.com

سلام بالاخره یه وبلاگ ساختم بیا ببین چه طوره؟

رضاکاظمی جمعه 2 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:46 ب.ظ http://baroun82.persianblog.ir

یعنی ماهر۴۰۰ بارم که بیاییم اینجاوهمین نوشته روبخونیم بایدنظربدیم؟اینکه بی انصافیه!نیست؟!

پناه شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:46 ب.ظ http://panaah.blogfa.com

حس تا اوج رفتنو سقوط کردن
حس سختیه
نه؟
یه روزی میشه این جوری نباشه
یه روزی که نزدیکه
نمیدونم کی
اما به ما از بچگی گفتن نزدیکه
مام باور کردیم
تو هم باور کن

رضاکاظمی سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:56 ب.ظ http://baroun82.persianblog.ir

خدای من!!!!!!!!!!!!!!۱ بازم؟؟؟؟

محسن م ب پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:16 ق.ظ http://after23.blogsky.com/

با نظر حسام موافقم. ولی فکر میکنم حدود یک و حداکثر دو خط کم داشت تا بشود یک فیلم کوتاه فرانسوی و تاپ.

آدم دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:16 ق.ظ http://adam.aminus3.com

وای چه رمانتیک
چه شاعرانه
چه پروانه ای

سهیل جمعه 16 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:44 ب.ظ http://www.parchenan.blogfa.con

سلام. کجایی؟
دیگه تو این زمونه با ایران رادیو تور کی می ره تو غار؟

پگاه.ق دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:23 ق.ظ http://koodaki.blogsky.com

سلام.
آمدم با یه شروع تازه؛ حرفهای خط خطی...( به جای حرفهای کودکی!)
منتظرتم ...

من و تقلمیش چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:32 ق.ظ http://teghelmish.blogsky.com

مهدیه...!
جون عزیزت یه داستان جدید از خودت ول کن.۱۰۰دفس میام هنوز همونی٬زود ۱٬۲٬۳یه داستان بنویس!

استاد کوچولو چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.kouche.ir

بهتر است .....

رضاکاظمی جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:17 ق.ظ http://baroun82.persianblog.ir

هیییییییییییییس!احتمالاقرارهاین پست عوض بشه!کسی سروصدانکنه که نظرصاحب خونه عوض شه!هیییییییییییییس!

حسام شنبه 24 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:27 ق.ظ http://hessamm.blogsky.com/

سلام. میشه زودتر یه پست جدید آپ کنین؟؟؟

کتاب‌خوانه یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ http://ketabxaneh.blogfa.com

خوبی خدا رو خونده‌م... اول این کتاب نوشته بود که مترجم بعد از مصاحبه‌ای که با لاهیری داشته ترجیح داده اسم اون رو به شکل جومپا به کار ببره که تلفظ هندی‌شه... نه جامپا که انگلیسیه...

امیر ... شبگردی تنها دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:13 ق.ظ http://shabgarditanha.blogfa.com

انسان همچون ستونی از نور در میان خرابه های بابل . نینوا . پالمیر و بمبئی ایستاد و در همان حال سرود جاودانگی سر داد :
بگذار زمین هر آنچه داده است باز پس بگیرد .
زیرا من . انسان . پایانی ندارم و آنقدر توان دارم که با سرنوشت ناسازگار بستیزم .
[گل]

سلام مهدیه عزیزم
امیدوارم که این داستان زندگی خودت نبوده باشه چون خیلی دلم گرفت و یه جمله تکراری که : کاش میشد سرنوشت را از سر نوشت .
شادزی دوست عزیزم باز هم بنگار که زیبا مینگاری.

محسن یکشنبه 2 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:56 ب.ظ http://after23.blogsky.com/

من فکر میکنم اگر همه نویسندگان میخاستند به اندازه شما بنویسند من با اینکه کتابخوان نیستم تمامی نوشته های همه آنها را خوانده بودم.
چرا نمی نویسی؟ فکر میکنی؟ فکر نکن. بنویس.
اگر هم نمی نویسی لااقل جواب کامنت ها را بده که ببینیم چرا نمینویسی. انسان تا وقتی برای خودش مینویسد خودش میداند که چه بکند و چه نکند ولی همین که نوشته ها را با دیگران تقسیم میکند دیگر نمیتواند هر کاری که دلش خواست بکند. پاسخی که حسام در یک کامنت شما گذاشته بود مرا به اینجا کشاند و الا مطمئن بودم که مطلب جدیدی د رانتظارم نیست.
بنویس. همین دعوای من با خودت را بنویس.

به خاطر این دعوای قشنگ و همینطور به خاطر تمام خواننده های بادوم چشم به زودی بادوم آپ خواهد شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد