هر وقت که به مناسبت های مختلف بحث از جنگ، شجاعت، شهادت و کلاً انقلاب می شد یاد خاطرات تلخش می افتاد. یاد زمانی که عاشق مردی شد و به هر بدبختی شده به دستش آورد. تازه داشت طعم شیرین زندگی را می چشید که جنگ شد. شوهر بیچاره که بی خبر از همه اتفاقات بود، رفت جبهه. وقتی فهمید شوهرش به قول افراد دیگه شهید نشده کلی خوشحال شد، ولی بعد فهمید شوهرش برایش از جبهه کم سوغاتی نیاورده!
مرد بیچاره یک دفعه می زد به سرش و هرکس جلویش بود را دشمن فرض می کرد و به قصد کشت می زد. تازه دخترشون حرف زدن یاد گرفته بود که از آسایشگاه به خانه آمد و دختر کارش به بیمارستان کشیده شد.
حالا سال ها گذشته. هنوز هم وقتی جلوی آینه زخم های صورتش را می بیند که عشقش نا خواسته روی صورتش یادگاری گذاشته، یاد دختری می افتد که توسط پدر مریضش کشته شد و یاد همسری که وقتی متوجه کارش شد خودش را کشت.
با صدای گریه پسرش باز بر می گردد به زندگی امروزش. پسر قصه می خواهد و مادر قصه اش را شروع می کند:
"یکی بود، یکی نبود. مامان بود، ولی دخترش دیگه هیچ وقت نبود"
پ.ن: اینجا می توانید شعری در ارتباط با همین موضوع داستانم بخوانید.
غم انگیز و قشنگ بود
من مطلبت رو اضافه کردم به بالاترین
ای کاش خودمم می تونستم تو بالاترین ببینم و رای بدم. من نمیدونم چجوری می شه سایت فیلتر شده بالاترین رو باز کرد. راستی مرسی از لطفت دوست عزیز
چقدر غم انگیز!!
بهت نمی آد اینقدر تلخ بنویسی. ولی ، این داستات از همه ی داستانهات قشنگ تر بود.
خودمم از اینکه چرا غم انگیز می نویسم یه ذره متعجبم!( یه ذره که بلدی چقدره؟ یعنی یه عالمه!!!)
سلام...
وای...وای...وای
واقعا چه توفیقی...
خدا سر هیچ کس نیاره
آنهایی که وعده بهشت میدهند جهنم درست میکنند
وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد همیشه چیزی برای گفتن به او پیدا می کند تا آخر عمر
من همه آن روزها را دیده ام. که وقتی شما آمدید صدای امواج بمباران های تهران را در یکی دوسالگی میشنیدید و گاه بودند همسن و سالان شما که صدای شکستن دیوار صوتی توسط هواپیماها انها را می آزرد - اگر نمی کشت. جنگ بسیار تلخ است و هنوز مانده که آثار آن پدیدار شود. نگذاریم جنگ دیگری در گیرد.